عباسقلي خان و ستارالعيوب (نخوني شايد پشيمون بشي)
لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ
خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بديها (ى ديگران) را اظهار كند
سوره نساء آيه 148
داستان:
عباسقلي خان در مشهد بازار معروفي دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلايتام و اقدامات خيريه ديگري هم از اين دست داشته است. واقف بر خير، و واقف در خير.
به او خبر داده بودند در حوزه علميه اي كه با پول او ساخته شده، طلبه اي شراب مي خورد !!!
ناگهان همهمه اي در مدرسه پيچيد. طلاب صدا مي زدند حاج عباسقلي است. در اين وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.
عباسقلي خان يكسره به حجره ي من آمد و بقيه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلي خان به تنهايي از جايش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت :لطفا بفرماييد نام اين کتاب قطور چيست؟ گفتم: شاهنامه فردوسي.
- دلم در سينه بدجوري مي زد. سنگي سنگين گويي به تار مويي آويخته شده است. بدنم مي لرزيد.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکي بايد بر سرم بريزم؟ عباسقلي خان دستش را آرام به سوي کتاب هاي ديگر دراز کرد...
- ببخشيد، نام اين کتاب چيست؟
- بحارالانوار. عجب...! اين يکي چطور؟ گلستان سعدي. چه خوب...! اين يکي چيست؟ حليه المتقين و اين يکي؟! ...
لحظاتي بعد، آن چه نبايد بشود، به وقوع پيوست. عباسقلي خان، آن چه را که نبايد ببيند، با چشمان خودش ديد. کتاب حجيمي را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشماني از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحني خاص گفت:
- اين چه نوع کتابي است، اسمش چيست؟ معلوم بود. عباسقلي خان پي برده بود و آن شيشه لعنتي پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
براي چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخيد، چشم هايم سياهي رفت، زانوهايم سست شد، آبرو و حيثيتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا اين کار را کردم؟! چرا توي مدرسه؟! خدايا! کمکم کن، نفهميدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلي خان هنوز روي زمين نشسته بودند و نمي ديدند، اما با خود او که آن را در اينجا ديده بود چه بايد کرد؟
- بالاخره نگفتي اسم اين کتاب چيست؟
- چرا آقا ; الان مي گم. داشتم آب مي شدم. خدايا! دستم به دامنت. در همين حال ناگهان فکري به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: يا ستار العيوب، و گفتم:نام اين کتاب، «ستارالعيوب» است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلي خان و جواب التماس آميز من چند لحظه بيشتر نبود.
شايد اصلا انتظار اين پاسخ را نداشت. دلم بدجوري شکسته بود و خداي شکسته دلان و متنبه شدگان اين پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا ديگر نوبت عباسقلي خان بود. احساس کردم در يک لحظه لرزيد و خشک شد. طوري که انگار برق گرفته باشدش.
شايد انتظار اين پاسخ را نداشت. چشم هايش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلاي پلک هايش چکيد.
ايستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و يکباره کتاب ستار العيوب (!) را سرجايش گذاشت و از حجره بيرون رفت. همراهانش نيز در پي او بيرون رفتند، حتي آنها هم از اين موضوع سر درنياوردند، و هيچ گاه به روي خودش هم نياورد که چه ديده است. ..
***
... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ريخت. سالياني چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزي در زمره بزرگان علم، قصه زندگي اش را براي شاگردانش تعريف کرد. «زندگي من معجزه ستارالعيوب است» ستار العيوب يکي از نام هاي احياگر و معجزه آفرين خدا است و من آزاد شده و تربيت يافته همان يک لحظه رازپوشي و جوانمردي عباسقلي خانم که باعث تغيير و تحول سازنده ام شد.
منبع :«اخلاق پیامبر و اخلاق ما» ؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه332